جدول جو
جدول جو

معنی آینه گون - جستجوی لغت در جدول جو

آینه گون
مانند آیینه، صاف و روشن مانند آیینه
تصویری از آینه گون
تصویر آینه گون
فرهنگ فارسی عمید
آینه گون
(یِ نَ / نِ)
چون آینه. رخشنده. صافی
لغت نامه دهخدا
آینه گون
مانند آیینه رخشنده صافی
تصویری از آینه گون
تصویر آینه گون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیاه گون
تصویر سیاه گون
سیاه رنگ، سیاه فام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گونه گون
تصویر گونه گون
گوناگون، رنگارنگ، رنگ به رنگ، جور به جور
فرهنگ فارسی عمید
(یِ نَ / نِ گَ)
سازندۀ آینه:
شاگردی عبارت و خط تو کرده اند
هم صبح آینه گر و هم شام مشک سای.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(یِ نَ / نِ وَ)
قصبۀ ناحیۀ بندپی به طبرستان
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
به معنی گوناگون که رنگارنگ باشد. (برهان قاطع). رنگهای مختلف و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). لونالون. ملون به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. از لون دیگر:
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
بر او گونه گون خوشه های گهر.
فردوسی.
نشستنگهش بد سراپرده هفت
همه گونه گون دیبه زربفت.
اسدی.
رجوع به گوناگون شود.
، جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اجناس مختلف. (ناظم الاطباء). جوراجور. متعدد. متنوع. از چند نوع. بسیار. مختلف از هر قبیل و صنف. از هر دستی و از هر نوعی:
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختندش فزونی فزون.
فردوسی.
سوم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره.
فردوسی.
ز بس گونه گون پرنیانی درفش
چه سرخ و چه سبز و چه زرد و بنفش.
فردوسی.
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
در مجلس تو آیم با گونه گون نثار.
منوچهری.
زنان را گرچه باشد گونه گون کار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار.
(ویس و رامین).
بسی هدیۀ گونه گون ساختند
به پوزش بر پهلوان تاختند.
اسدی.
بدو داد شاهی ز روی هنر
براین بیکران گونه گون جانور.
اسدی.
بگرداندش گه درون گه برون
بدان تا بگردیم ما گونه گون.
اسدی.
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان.
اسدی.
خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.
ناصرخسرو.
چو گوهر است که یک مشت خاک در تن ما
به فر و زینت او گونه گون هنر دارد.
ناصرخسرو.
از بهر گفتگوی ز کار جهان و خلق
گفتند گونه گون و دویدند چپ و راست.
ناصرخسرو.
پرجوش دیگ سینه چه داری که میپزند
در مطبخ أبیت ترا گونه گون طعام.
کمال اسماعیل.
گونه گون میدید ناخوش واقعه
فاتحه می خواند با القارعه.
مولوی.
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون.
سعدی.
، هیأتهای مختلف. حالتهای مختلف. صورتهای مختلف. شکلهای مختلف:
ولی از قیاس و ره آزمون
همی بینمت هر زمان گونه گون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
سیاه فام و مظلم و مکدر. (ناظم الاطباء) :
ز بانگ تبیره به سنگ اندرون
بدرید دل در شب تیره گون.
فردوسی.
چو روشن شود تیره گون اخترم
بکشتی ز آب زره بگذرم.
فردوسی.
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیره گون.
فردوسی.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهرمن و یزدان کند.
عنصری.
گران گشت از رنج سیمین ستون
گلش گشت گلرنگ و مه تیره گون.
اسدی (گرشاسب نامه).
زمین تیره گون شد هوا تیره رنگ
که پنهان شد از گرد رخسار زنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به تیره و ترکیبهای دیگر آن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ /لِ)
چون آبله، و در بیت ذیل:
دوش که این گردگرد گنبد مینا
آبله گون شد چو چهر من ز ثریا.
قاآنی.
ظاهراً غلط آمده است، چه گون در آخر کلمه چنانکه گونه به معنی رنگ و لون و فام و نیز مانند و شبه و سان و روش می آید و بس و بمعنی دارا و دارنده در جایی دیده نشده است
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حیرت زده. حیران. متحیر. بهت زده. مبهوت:
چو بشنید از آن خواب شد خیره گون
شدش دانش خویش را تیره گون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یِ نَ / نِ)
ربعه. آینه نیام. رجوع به آیینه دان شود
لغت نامه دهخدا
(یِ نَ / نِ گَ)
حرفۀ آینه گر
لغت نامه دهخدا
(سِ یِ نَ / نِ)
کنایه است از آسمان:
همی سگالد این طاقدیس آینه گون
که جفت ساز جلال تو تیزتر سازد.
مجیر بیلقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
آینه گون
لغت نامه دهخدا
تصویری از گونه گون
تصویر گونه گون
رنگارنگ، الوان، همه رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آینه دان
تصویر آینه دان
قاب آیینه آینه نیام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آینه گری
تصویر آینه گری
عمل آیینه گر، پیشه آیینه گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرکه گون
تصویر آرکه گون
فرانسوی زرفینک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبله گون
تصویر آبله گون
آبله دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آینه گر
تصویر آینه گر
سازنده آیینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آیینه گون
تصویر آیینه گون
صاف و روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرکه گون
تصویر آرکه گون
زرفینک
فرهنگ واژه فارسی سره
الوان، رنگارنگ، متنوع، مختلف
متضاد: مشابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پستان بند، سینه بند
فرهنگ گویش مازندرانی